کتاب باب اسرار
کتاب باب اسرار
«جنگاوری که سرِ مِدوسا را به دست چپ دارد...»
آن طور نشد که میترسیدم بشود. مرد ریشبلند و سراپا سیاهپوشِ کابوسهایم نبود که به استقبالمان آمد؛ آدمی بود شاد و سرحال، حدود چهلساله با قدی متوسط که موهای سرش برق میزد، طوری که انگار با بريانتين شانه کرده بود. کت و شلواری شیک به تن داشت که رنگش مثل چشمهایش تیره بود. کت و شلوار باعث میشد قدش بلندتر بهنظر برسد. جلو در دفتر بزرگش به پیشوازمان آمد. با صمیمیتی بیش از اندازه، طوری که انگار از قبل همدیگر را میشناختهایم، لبخندزنان دستش را به طرفم گرفت.
«خوش اومدهین میس کارن. من ضیا هستم. ضیا کویو مجوزاده، رئیس هیئتمدیرة آیکونيون توریسم.»
صفحه ۸۷