کتاب اینجا همه آدم ها این جوری اند
کتاب اینجا همه آدم ها این جوری اند
2 عدد
میگویم: «سردرنمیآورم کارول؟ چی شده؟»
آن وقت او میگید: «بابا، بهنظر ما، شما باید یک مدتی بروید بیمارستان.»
نمیفهمم، حسابی گیج شدهام. این قضیه بیمارستان دیگر چیست. من که طوریم نشده. مثل همیشه سر حالم. برای همین میگویم:
«یعنی چه که بروم بیمارستان؟ من که چیزیم نیست.» و او میگوید:
«دست بردارید، بابا. دکتر اِلجین شما را معاینه کرد و گفت بهترین کار همین است.» خُب، معلوم است که من میگویم:
«من اصلا خیال ندارم بروم بیمارستان. همین جا توی خانه خودم میمانم،» چون به دکترها اعتماد ندارم. یعنی هیچوقت نشده به آنها اعتماد داشته باشم، و از بیمارستان هم خوشم نمیآید. هیچوقت خوشم نیامده. آن وقت کارول میگوید:
«بابا، ما فقط نگران شماییم. این روزها حواستان اصلا سرجاش نیست. شاید یکی دو روز که توی بیمارستان بمانید، حالتان خوب بشود.»
بعد فیلیپ شروع میکند به حرف زدن:
«بابا، فکر میکنیم این کار به نفع شماست.» هیچ خوشم نمیآید به من بگوید «بابا». مطمئنم این را فقط برای ناراحت کردن من میگوید.