کتاب ایام بی شوهری
چه کسی دانست آن روز چرا گریستم؟
او از سربازی آمده است به مرخصی. نمیدانستم که آمده است. اصلا مگر آمدنش مهم است؟ در اتاق طبقه دوم خانه قدیم نشستهام و کتاب میخوانم. صدای زنگ درمیآید. هر که هست با دیگران کار دارد، اگر کسی مرا بخواهد مادر از همان پایین صدایم میزند.
مژده میگوید: «سوییت مستقل نسترن!» نیم ساعتی گذشته است. تشنهام شده است. میخواهم بروم از یخچال آب بخورم. کلید در اتاق را میچرخانم. از پلهها پایین میروم که میبینمش. با کلهای تراشیده. کت و شلواری نو که قطعا برای تن او دوخته نشده است و در آن لق لق میخورد. دارد میرود. آمده بود به پدر سر بزند. با صدای پای من سرش را بالا میگیرد و من در پیچ راه پله میایستم و میگویم: «سلام.» جواب سلام را داده است یا نه؟ من تشنهام بود یا نه؟