کتاب اولدوز و کلاغ ها
کتاب اولدوز و کلاغ ها
1 عدد
اولدوز نشسته بود تو اطاق. تک و تنها بود. بیرون را نگاه میکرد. زن باباش رفته بود حمام. در را قفل کرده بود. به اولدوز گفته بود که از جاش جنب نخورد. اگر نه، میآید پدرش را درمیآورد. اولدوز نشسته بود تو اتاق. نگاه میکرد. فکر میکرد. مثل آدمهای بزرگ تو فکر بود. جنب نمیخورد. از زن بابا خیلی میترسید. تو فکر عروسک گندهاش هم بود. عروسکش را تازگی ها گم کرده بود. دلش آن قدر گرفته بود که نگو. چند دفعه انگشتهاش را شمرد. بعد يواشکی آمد کار پنجره. حوصلهاش سر رفته بود. یکهو دید کلاغ سیاهی نشسته لب حوض، آب میخورد. تنهاییش فراموش شد. دلش باز شد. کلاغه سرش را بلند کرد. چشمش افتاد به اولدوز خواست بپرد. وقتی دید اولدوز کاریش ندارد، نرفت. نوکش را کمی باز کرد. اولدوز فکر کرد که کلاغه دارد میخندد.