کتاب او
1 عدد
روبهروی آینه به خود خیره شدم. باید خودم را میشناختم. این آیا من بودم؟ من به آن هیئت درآمده بودم؟ صدا همچنان در گوشم بود. و آن دو نقطهی سیاه در سرم چرخ میزد. از روزی که «او» متولد شده بود ریشم را نزده بودم. نمیتوانستم بتراشم. ابداً تمرکز ذهن نداشتم. صورتم از همیشه تکیدهتر شده بود و نینی چشمها فرورفته و دور. قوت بهزحمت از گلوم پایین میرفت... روبهروی آینه حدقههام را باز کردم: این آیا من بودم؟ باید میپرسیدم. باید میدانستم. اما کسی نبود که به من جواب بدهد. هیچکس. در این راهرو و اتاقهای تنگوتاریک که آپارتمان من بود. حال جز من و «او»، که روی دُشک دمر افتاده بود، کسی نبود.
صفحه 47