کتاب انجیل های من
کتاب انجیل های من
شب، چون آرامشی بخشیده شده به شن سوخته، به گیاهان تشنه، پاداش روزانهشان، به آرامی در برابرم گسترده میشد.
حال خوشی داشتم.
در دل آن صحرا، خود را نیافته بودم. نه. بلکه خدا را یافته بودم.
از آن پس، هر روز، سفر بیحرکت خود را از نو آغاز میکردم. از تپه بالا میرفتم و در درون خود غوطهور میشدم. میخواستم راز را بررسی کنم.
در سیونهمین روز صحرا، عزم کردم به میان مردمان بازگردم. ولی زمانی که به جریان خنک و غرق در سایهی رود اردن رسیدم، ماری مرده برزمین دیدم. مار، با دهان باز، در حال گندیدن بود.
فکری به تکانم درآورد: اما اگر شیطان وسوسهام کرده باشد؟
صفحه 35