کتاب الیور تویست | نشر افق
کتاب الیور تویست | نشر افق
تماشاگران پشت پنجره
دو هفته بعد، بهار شده بود و درختان شکوفه داده بودند. خانم میلای و رز، با الیور از خانهی خود به خانهای روستایی رفتند که در جایی آرام و باصفا قرار داشت. اليور که تا آن موقع فقط در جاهای شلوغ، کثیف و پرجنجال زندگی کرده بود، احساس میکرد که زندگی تازهای را شروع کرده است.
او برای یاد گرفتن خواندن و نوشتن، هر روز صبح، پیش پیرمردی موسفید که در نزدیکی کلیسا زندگی میکرد، میرفت. غروبها هم در کلبهی باغ، درسهایش را برای روز بعد آماده میکرد.
به این ترتیب، سه ماه از زندگی الیور، به خوبی و خوشی گذشت.
یک روز، الیور پس از فرستادن نامهای از چاپارخانهی شهری که نزدیک دهکده بود بیرون آمد و با مرد قدبلندی که شنلی بر تن داشت، برخورد کرد. مرد، که بر روی گونهاش نشان زخمی کهنه دیده میشد، بهخاطر اشتباه کوچک الیور با عصبانیت به او بد و بیراه گفت و بعد، ناگهان به زمین افتاد و دهانش مثل غشیها کف کرد. الیور مجبور شد به نزدیکترین مسافرخانه برود و کمک بخواهد.
صفحه ۴۶