کتاب افسانه های ایرانی (جلد 6)
کتاب افسانه های ایرانی (جلد 6)
کچل و قاضی
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمانهای قدیم یک قاضی بود و آنقدر ناخنخشک بود که خیرش به کسی نمیرسید. این بابا نوکر میگرفت و اول کار میگفت اجرت زیادی میدهد، ولی همان هفتهی اول کاری میکرد نوکره قید اجرتش را بزند و فلنگش را ببندد تا جانش را از دست قاضی درببرد. این طور ماهی چهار تا نوکر عوض میکرد و صناری هم به کسی نمیداد. آدمهایی که پیش این قاضی کار میکردند، میگفتند اگر نوکر قدرت فیل را هم داشته باشد، سر یک هفته آب میشود. کمکم آوازهی قاضی افتاد به دهن مردم و دیگر کسی گول حرفش را نخورد و یک روز این قاضی دید نه نوکر دارد و نه کسی زیر بار میرود که به خانهاش بیاید و کار کند. هرچه این در و آن در زد، کسی را پیدا نکرد و دست به دامن جارچیها شد و آنها هرچه جار زدند، هیچ کی قدم جلو نگذاشت.
صفحه 357