
کتاب افسانه های ایرانی (جلد 5)
دیوان بلخ
روزی بود، روزگاری بود. در زمانهای قدیم در شهر بلخ یک قاضی بود و مردم نمیدانستند با این بابا چه کار کنند. چون هم لودگی میکرد و هم گاهی جلو آدمهای زورگو را میگرفت و هم با عدهای از آنها دستش تو یک کاسه بود و با حاکم و داروغه و میرشب روی هم ریخته بود. عدهای که میدیدند جلو زورگوها میایستد، از او بدشان نمیآمد و آنها که چوبش را خورده بودند، چشم دیدن او را نداشتند و دست به هر کاری میزدند که این بابا کنار برود و قاضی دیگری سر کار بیاید. ولی برداشتن این قاضی به همین آسانی نبود و چون دمش به خیلی جاها بسته بود، کاری از دست اینها برنمیآمد. خلاصه هر کلکی به ذهنشان رسید، سوار کردند، ولی چیزی عایدشان نشد. تا این که زد و این بابا طوری سرما خورد که نتوانست از رختخواب بیاید بیرون. آنهایی که برای دک کردن قاضی شب و روز نداشتند، رفتند پیش طبیبی و گفت قاضی شهر مریض شده و باید برود عیادتش. بعد هم با این طبیب ساختند و دمش را دیدند و خوب که سبیلش را چرب کردند، قرار گذاشتند همین امروز شراب کهنهای به قاضی بخوراند تا مست شود و بتوانند کوس رسواییاش را بزنند.
صفحه 265

