کتاب از رنجی که می بریم
کتاب از رنجی که می بریم
وقتی کلوپ را چاپیدند و در و شیشهاش را شکستند و تابلواش را پايين کشیدند و تکّه تکّه کردند و توی شهر راه افتادند، هنوز جنجالشان به آن طرفها نرسیده بود که در و همسایهها و کاسبها کارهای محلّ دکّانهای خود را تند و تند تخته کردند و بهعجله یک آيهالكرسي خواندند و به قفل فوت کردند و هم چنان که با کلید دکّانشان بازی میکردند، بهانتظار وقایع، کنار پیادهرو شروع کردند به قدم زدن.
میرزا حسن کتابفروش همسایه دستپاچه شده بود. شاگرد خود را پشت بساط نشاند و بهعجله خود را به «هرازانی» رساند. و به خواهش و تمنّا و بعد هم بهزور او را مجبور کرد، دکّانش را ببندد و راه بیفتد. و خیلی به زحمت توانست او را به خانهی خود ببرد و تا فردا صبح مخفیاش کند.
صفحه ۷۵