کتاب آفتاب پرست ها
کتاب آفتاب پرست ها
1 عدد
زن های زیادی در زندگی ام بوده اند ،اما میترسم عاشق هیچ کدامشان نشده باشم.نه با شور و شعف.نه، شاید چنان که سرشت ایجاب می کند.از تصورش هم وحشت می کنم. وضع کنونی من _ باور کردنش هم عذابم میدهد _ نوعی مجازات طعنه آمیز است. یا این بود یا چیزی نبود جز اشتباهی بی پروا.
بنابهعادت و گرایش زیستشناختی (چون نورِ رخشان آزارم میدهد)، روزها میخوابم، تمام روز. اما گاهی چیزی بیدارم میکند _ صدایی، شعاع نوری _ و ناچارم راه خود را از ناراحتی روزهنگام جدا کنم، روی دیوار بدوم تا شکاف عمیقتری، عمیقتر و نمناکتر پیدا کنم تا بتوانم بار دیگر بیاسایم. نمیدانم امروز صبح چه چیزی از خواب بیدارم کرد. گمانم یک چیز جدی را خواب میدیدم (هیچوقت صورتها یادم نمیماند، اما احساسات چرا). شاید خواب پدرم را میدیدم. همینکه بیدار شدم، عقرب را دیدم. فقط دوسه سانت با من فاصله داشت. بیحرکت. مثل جنگاور قرون وسطاییِ زرهپوشیده لاکی از نفرت در برش گرفته بود. بعدش خودش را انداخت رویم. جست زدم عقب و مثل برق از دیوار رفتم بالا تا رسیدم به سقف. تپِ خشک نیشش را واضح روی کف زمین شنیدم _ هنوز هم صدایش در گوشم مانده.
یاد حرفی افتادم که پدرم در شادی بر مرگ کسی که از او نفرت داشتیم زمانی گفته بود _ البته گمانم به شادی تظاهر میکردیم:
«پلید بود و خودش نمیدانست. حتا نمیدانست پلیدی یعنی چه. یعنی پلید ناب بود.»
دقیقا در آن لحظهای که چشم باز کردم و عقرب را پیش چشمانم دیدم، همین احساس به من دست داد.