کتاب آبی ماورا بحار
کتاب آبی ماورا بحار
1 عدد
آوای نیم شب چکهها
نمی مرد انگار سهمی از مرگ نداشت... به دلش افتاده بود که اگر این روز صبح هم مرد زلال بیاید زن نمیمیرد و باز هم چشمهایش را باز میکند. شب قبل، پرستار برایش خبر آورده بود که پزشک بخش گفته سنگ هم باشد. از این درد، دیگر تا فردا صبح متلاشی میشود چه برسد زنی با... و مرد زلال، پالتو سیاهی بر تن برهنه اش، ساعت ده در مرز پیاده روی آن طرف خیابان ایستاده بود و،معلوم نبود به کدامیک از پنجره های همان ،طبقه زل زده است. همواره پشت سرش از فروشگاه ،موسقی آهنگی بیرون می زد. و گاهی گاه، مانند مناسکی مرموز آرام آرام در تن به شدت لاغرش، چنبره هایی بـاز می شدند. حرکت دستها و کتفهایش، مخفیانه، انگار رمزهایی عتیق بودند.
صفحه 84