کتاب 42 اندیشه ناب
سقراط به زاهدپیشگیاش مشهور بود. در بیشترِ زندگیاش، بیشتر به کفش به پا نکردن شُهره بود تا اندیشههایی که به کلام درمیآورد. روایت هست که یک روز به بازار رفت. از سرتاسر مدیترانه جماعت در رقابت با هم جمع شده بودند و پایهی میزها زیر بار بساطها خَم. فروشندهای با دیدین و شناختن سقراط، ذوقزده از فکر فروش چیزی به مردی که هیچچیز برا ی جلوهفروشی نداشت، گفت:« چه میخواهی بخری سقراط؟ چه کم داری؟» سقراط سر گرداند تا نگاه کند. هیجانزده در این آرزو و انتظار بود که دریابد چه چیزی کم دارد. شوق یافتن آن همهی ذهن و روحش را اشغال کرده بود؛ راه زندگیاش را تعیین کرده بود. پرسش جذّابی بود، اما سقراط واقعاً به دنبال چه میگشت؟
صفحه 107