کتاب ۱۲ داستان (داستان های برگزیده به انتخاب نویسنده)
کتاب ۱۲ داستان (داستان های برگزیده به انتخاب نویسنده)
خانهای در آسمان
تابستان بدی بود؛ داغ، بیآب، بیبرق. جنگ بود و ترس و تاریکی. مسعود «د»، مثل آدمی افتاده در عمق خوابی آشفته، گیج و منگ و کلافه، دست زن و بچههایش را گرفت و شتابان راهی فرنگ شد، بیآنکه بداند چه آیندهای در انتظارش است. نمیخواست عاقل و محتاط و دوراندیش باشد. نمیخواست با کسی مشورت کند؛ به خصوص با آنهایی که از او با تجربهتر بودند، آنهایی که از هر جابهجایی و تغییری میترسیدند، یا به خاک و سنت و ریشه اعتقاد داشتند و ماندنشان براساس تصمیمی اخلاقی بود.
مسعود «د» از جنگ بیزار بود و از مرگ واهمه داشت. دلهرههای شبانه توان و قرارش را گرفته بود و اضطراب دردناک سحرگاهی آزارش میداد. باید میرفت؛ باید میگریخت و در جایی امن ساکن میشد، جایی دور از هیاهو و بمب و انفجار، دور از امکان مرگ و جنون و انقلاب. کارهایش را پنهانی، مثل برق و باد، کرد. اثاث منزلش را به حراج گذاشت و خانهاش را مفت و مجانی به اولین مشتری فروخت. ویزا گرفت. بلیت خرید. بار و بندیلش را بست و درست دَم رفتنش بود که، مثل آدمهای تبدار، چشمش به مادر پیرش افتاد و زیر پایش خالی شد. از خودش پرسید تکلیف او چه خواهد شد و دل و رودهاش، از درد و استیصال، آنچنان به پیچ و تاب افتاد که برای آنی جنگ و مرگ از یادش رفت و تصمیم به ماندن گرفت.
صفحه ۲۵