کتاب یوزپلنگانی که با من دویده اند
کتاب یوزپلنگانی که با من دویده اند
1 عدد
هیچ اسبی با او آنهمه راه را ندویده بود. پاکار از گاری پایین آمد. روی صورت اسب شلاق کشید. اسب دست و گردنش را کنار کشید. گاری سُر خورد. اسب به تیرک تکیه کرد. پاهایش باز شد و گاری برگشت. اسب با سفیدیش روی سفیدی برف ریخت و خط سرخی از خون، پشت رانش راه افتاد که او دمش را بر آن کشید. گونیهای گندم از روی گاری قل خورد. پاکار یکییکی تمام فحشهایی را که تا آنروز یاد گرفته بود به خاطر آورد. به گندم فحش داد، به اسب فحش داد، به گاری فحش داد. مرا از گاری باز کرد و به تنه یک درخت بست. حالا گاری روبروی من بود، آن را میدیدم، و نمیدانستم باید از آن بدم بیاید یا نه. پاکار هن و هن میکرد و گونیها را روی آن میگذاشت. طنابهای گاری را گره زد. خودش گاری را تا پشت اسب کشید و تسمهها را دوباره بست.
صفحه ۲۶