کتاب کیمیا خاتون
1 عدد
درست در لحظهای که چشمانم را باز کردم، یاد جوجهها افتادم. دیگر جیکجیک نمیکردند. اتاق نیمهتاریک بود. با احتیاط پا برمیداشتم. معلوم نبود کجا رفتهاند. پرده را کنار زدم و در نور آبیرنگ سحرگاهی دو تا گلولهی سیاه دیدم که جلو پایم میان پرده و دیوار افتادهاند. نشستم و هردو را در دست گرفتم. نمیتوانستم آنچه را میدیدم باور کنم. آنها مرده بودند، هر دو...
من که همهچیز برایشان گذاشته بودم. من که دوستشان داشتم. من که میخواستم برایشان رختخواب ابریشمی با تورهای صورتی بدوزم. من که میخواستم بگویم الیاس برایشان خانۀ چوبی زیبایی مثل خانۀ آدمها-قشنگ و گرم و جادار-بسازد. من که میتوانستم هرچه دوست دارند برایشان فراهم کنم. چرا مرده بودند، چرا به این زودی؟ من چهکار باید میکردم که نکرده بودم؟
صفحه 35