کتاب کمد
کتاب کمد
وقتی به این جا آمدیم، «کمد» خریدیم. تیره رنگ بود و کهنه، و آوردن او از سمساری به خانه بیش از خریدناش خرج روی دستمان گذاشت. دو در «کمد» با نقش شاخ وبرگ تزیین شده بود. در سوم را شیشه انداخته بودند و وقتی با کامیون اجارهای او را حمل میکردیم، شیشه تصویر سراسر شهر را پس میداد. مجبور شده بودیم با طناب ببندیماش تا در طول راه باز نشود. آن وقت بـود که، پهلوی او ایستاده، تکهای از همان طناب گره خورده در دست، برای نخستین بار داشتم پوچی و بیهودگی خود را تجربه میکردم. «ر» گفت: «به مبلمان و اسباب منزل مان میآید» و بدن چوبی «کمد» را با احساس نوازش کرد، انگار برای مزرعه گاوی جدید خریده باشد.