کتاب کتاب خم
کتاب کتاب خم
زندگی! آدمها و دیوارها بیآنکه بدانند به یادم میانداختند که میخواهم زندگی کنم. من کِی نخواسته بودم زندگی کنم؟ اما ذهن و دلم انگار این احساس عجیب را فراموش کرده بود. انگار جایی از مغزم بیدار شده بود وداشت به من هشدار میداد: باید قدر خودت را بدانی. و انگار نیاز به چیزی یا کسی داشت تا بیدارش کند. حالا با کمال تعجب داشتم به تنم فکر میکردم. به سلامت بدنم. و این عجیب بود، آن هم در این اوضاع و شرایط که هرکه را میدیدم، جانش را در طبق اخلاص گذاشته بود. اما مگر آنها هم دنبال زندگی بهتر نبودند؟ مگر نمیخواستند جانشان را برای زندگی بهتر فدا کنند؟ پس چه فرقی بود میان من و آنها؟
صفحه 137