کتاب کتاب بی نام اعترافات
کتاب کتاب بی نام اعترافات
ماجرا این است که پدرم هرچه یک عمر هنگ خود را پاره کرد، مادرم هیچ وقت آرمانها و نوشتههایش را به رسمیت نشناخت و تا آخر او را همان آدم چشم سفیدی دید که سر ظهر، توی خلوتی کوچه، پشت دست یک دخترک معصوم چارده ساله چشم و گوش بسته از همهجا بیخبر را نیشگون گرفته و از راه به درش برده است - برای همین وقتی پدر ناغافـل افتاد روی تخـت مرده شورخانه، بانو، کلاه شاپو و کت و شلوار پلوخوری آن مرحوم را برد فروخت به این دوره گردهای مفت خر و دست نوشتهها و خودنویس Made in Germanyش را آورد پرت کرد توی صورت فرزند خلف، يعنی من، و من یکدفعه صاحب ثروت بادآوردهای شدم برای نوشتن و از کیسه مادر خوردن و بسیار گفتن: کیشی سن هرنیه آل وریرسان قولپی قالییر آدامین آلینده
صفحه ۹