کتاب چه کسی باور می کند، رستم
1 عدد
زمانی که سرانجام در لندن مستقر شدیم دیگر بهراستی نمیدانستم با ادرس پاره پارهام چه بکنم. در انگلیس کارها به قول معروف دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد. دنباله درسی را که در ایران و فرانسه و آمریکا خوانده بودم توانستم در انگلیس به پایان برسانم، اما میدانستم که بازگشتمان به ایران خواب و خیالی بیش نخواهد بود. بنابراین دست کم باید به یکی از آرزوهایم جامهعمل میپوشاندم.
باید داروساز میشدم همانطور که به تو قول داده بودم...
به فاخته میگویم: یک مرد میتواند بیآنکه عقیدهای در موردی ابراز کند، تو را از کاری که در پیش داری منصرف کند.
لبخند میزند و میگوید: منصرف کلمه ظریفی است. یک مرد میتواند از کاری که میخواهی انجام دهی بیزارت کند. فقط یک مرد عقیدهاش را طوری بیان میکند که با مخالفت کردن تفاوتی نداشته باشد.
میگویم: سختترین نوع زندگی، زندگی در ظاهر چِنان آراستهای است که حتی خودت هم ندانی از چه چیز میتوانی ناراضی باشی.
منتظرم بگوید، برو و قدر زندگیت را بدان.
سالها است تکیه کلامش این یک جمله است: برو، قدر زندگیت را بدان.
صفحه ۵۵