کتاب چند روایت معتبر
کتاب چند روایت معتبر
2 عدد
دو همراه یاقوت، هر کدام یکی از بازوهای او را گرفتند و یاقوت را توی برفها کشیدند. خون دخترک که از تیغهی چاقو چکه میکرد، در ذهن یاقوت دلمه بست و او دیگر نتوانست چیزی به خاطر بیاورد. گردن یاقوت به عقب خم شده بود و موهاش به برفها میخورد و نمیخورد. چشمهاش را که به سختی باز کرد، پوتینهای مرد تفنگ بهدست را دید که در برف فرو میرفت و بیرون میآمد. یاقوت از ته دل آرزو کرد کاش یک جفت پوتین بود. سربازی که روی برج بود، به پایین نگاه کرد و لحظهای یاقوت را دید که با طناب به درخت بسته شده است. سرباز دوباره به بیرون حصار خیره شده بود.
صفحه 37