کتاب پیش از آن كه بخوابم
کتاب پیش از آن كه بخوابم
حس میکنم دارم محو و ناپدید میشوم. میخواهم آدام را ببینم. میخواهم شوهرم را ببینم. ولی آنها اینجا نیستند. هیچ کس اینجا نیست؛ جز خودم و این مرد که دستهایش را روی گلویم گذاشته است. دارم همینطور سر میخورم و پایین و پایینتر میروم. به سوی تاریکی و ظلمات. من نباید بخوابم. من نباید بخوابم. من... نباید... نباید بخوابم.
یکدفعه بهطور ناغافل خاطره به پایان رسید و خلایی وحشتناک به جا گذاشت. چشمهایم باز شد. به خانه خودم برگشته بودم؛ به روی تخت در حالی که شوهرم کنارم بود. چند لحظه بعد گفت: «کریس، تو داری گریه میکنی...»
صفحه 210