کتاب پدر آن دیگری
کتاب پدر آن دیگری
- ببینم شهاب، این تویی؟
- آره!
- چقدر کوچولو بودی! این کیه این طوری بغلت کرده؟
به عکس خیره شدم. این کیه؟ واقعاً این کیه؟ قلبم فرو ریخت، زبانم سنگین شد، سرگشته به اطراف نگاه کردم، دنبال راه فراری میگشتم. خانه شلوغ بود. نیمی از مهمانها آمده بودند. مادر اینها را از کجا پیدا کرده بود؟ واقعاً بزرگ شدن اینقدر مهم است؟ من چندان تغییری در خود احساس نمیکردم. بچهها همه با هم حرف میزدند، میخندیدند و خانه را ارزیابی میکردند. نمیدانستم بهعنوان یک میزبان چگونه باید رفتار کنم. چند نفر از دوستان از در وارد شدند، بقیه دور آنها را گرفتند. از فرصت استفاده کردم و به سرعت از پلهها بالا دویدم، وقتی در اتاق را پشت سرم بستم و به آن تکیه دادم، نفس نفس میزدم هرچند که چندان خسته نبودم.
صدای آشنایی در درونم گفت:
- باز چه مرگت شده؟ بیاختیار با صدای بلند گفتم:
صفحه ۵