کتاب و هر روز صبح راه خانه دورتر و دورتر می شود
کتاب و هر روز صبح راه خانه دورتر و دورتر می شود
«برگشتیم به جایی که اولینبار همدیگر رو دیدیم. سالن رقصی که تو اونجا پاتو روی پای من گذاشتی همونجاست. کافهای که من تصادفی دست تو را دم درش یهو گرفتم. انگشت کوچیکت هنوزم کجه. همیشه میگفتی من به این دلیل پیشنهاد ازدواجتو قبول کردم که از این موضوع عذابوجدان داشتم.»
«برام مهم نیس چرا جواب مثبت دادی. فقط این مهمه که با من موندی.»
«اینم کلیسایی که تو توش مال من شدی و اونم خونهای که مال ما شد.» چشمهایش را میبندد و اجازه میدهد بینیش هدایتش کند.
«سنبلای تو. بوشون هیچوقت اینقدر قوی نبود.»
بیش از پنجاه سال با هم بودند و زن همه خصصویات او را تحسین میکرد الا آنهایی که از همان اولین دیدارشان زیر درخت از آنها متنفر بود.
زن لبخند میزند: «وقتی تو هفتاد سالگی به من زل میزدی درست همون حسی بهم دست میداد که وقتی شونزده ساله بودم.»
صفحه 34