کتاب وقتی دلی
کتاب وقتی دلی
ماه صَفرِ سال شصت و یک هجری، حوالى مدينه؛ كورهی مذاب خورشید، آشنای دیرین صحرا، برای آرامیدن هزاران باره تا ساعتی دیگر سر بر بالین خاک میگذاشت. پیرزنی پُرسال که هشتاد تابستان را از پي خود بر دوش میکشید، از تک چادر آن حوالی بیرون آمد؛ چادری کوچک میان قبرستان بر سر مزاری که آشکارا از دیگر قبرها، بیشتر مراقبت شده بود. صدایی از دور آمد و پیرزن سر برگرداند. کاروانی کوچک، سه شتر با سوار و یکی دو پیاده، نزدیک میشدند.
پیرزن رو به قبر گفت: «پس هنوز کسانی هستند که پیش از ورود به شهر پیامبر، از شما یاد کنند.» پیرزن لختی به کاروان کوچک نگریست و سپس داخل چادر که میشد، رو به قبر کرد: «مهمان داریم.»