کتاب همین حوالی
کتاب همین حوالی
1 عدد
نگاه تحقیرآمیزی به من میاندازد، اما چیزی نمیگوید. کتاب را سر جایش میگذارد. حس میکنم آدم ناخن خشکی هستم، اما نمیتوانم کتابم را به این مرد قرض بدهم. دست خودم نیست.
دوستم برمیگردد. متوجه میشوم چشمان سبزش که روزی درخشان بودند کمی تار و بیروح شدهاند. دربارهی موضوعات دیگری حرف میزنیم. بعد، کم و بیش بیمقدمه، میگویند قرار دیگری دارند و باید بروند.
خداحافظی میکنیم. کاش میشد دوستم را بدون شوهرش ببینم. مردک نگذاشت ما دو کلمه حرف بزنیم.
کنار آسانسور که میرسند، دوستم بچهبهبغل میگوید: «در تماس هستیم. یه قرار دیگه بذاریم؟ خودمون دوتا؟»
میگویم: «حتماً، هروقت تو بگی.» اما میدانم سرشان شلوغ است و این قرار دونفره رخ نخواهد داد.
صفحه ۶۳