کتاب همه دختران دریا
کتاب همه دختران دریا
موج موج پرچم ساتن نایلونی آبی سازمان ملل را توی تاریکی پخش شده لابهلای برگهای چنار میدیدم. تابستان داشت زورهای آخر را میزد. نشسته بودم توی بالکن و انگشتم را توی فنجان چای سرد شده میگرداندم. هوا نه آن قدری خنک بود که چای بطلبد و نه آن قدری گرم که بشود با قاشق مسی به جان هندوانة يخچالی افتاد و جگری خنک کرد. تمام عصر را دنبال یک کیف حصیری جادار توی شهر چرخ و واچرخ زده بودم و آخرش هم دست خالی برگشته بودم. پاهای خستهام را گذاشته بودم روی صندلی روبهرویی و فکرم را رم داده بودم برود هر جا دلش خواست بچرد. پشتم به در بالکن بود ولی ندیده میدانستم امین پشت سرم ایستاده و دارد دلدل میکند بیاید و حرفی بزند. باز انگشتش را گذاشته لای کتابش و عینکش را بالا برده تا لای موهای موجدار سیاهش.
گفتم: «بیا بشین. واسه چی به ساعته سرپا موندهی؟»
آمد و صندلی بغل دستم را عقب کشید. کتاب را وارو گذاشت روی میز و ننشسته گفت: «چاییت هم که نخوردهی.»
گفتم: «چاییم نمیآد.»
صفحه ۱۱