کتاب همنوایی شبانه ارکستر چوبها
کتاب همنوایی شبانه ارکستر چوبها
برای آنکه همهی حواسم را جمع کنم به فوگی که نواخته میشد، تصمیم گرفتم گچبریهای دیوار را تماشا کنم. اما خیلی زود، از روی ردیف نقشهایی که همه شبیه هم بودند، نگاهم لغزید تا رسید به قاب عکسی که سمت راست سالن بود. قلبم فرو ریخت. همیشه از قاب عکسی که به دیوار بود میترسیدم؛ حالا وسط قابل هر که میخواست بود. نفس اینکه عکس کسی را میگذاشتند وسط قاب به معنای این بود که فراموش نکنم همه اعمالم نوشته خواهد شد. اینجا، کم و بیش، سر و کارم با ادارههای دولتی افتاده بود؛ اما حالا در این سالن دنج شهرداری برای نخستین بار بود که حضور قدرت فائقه را به من تذکر میدادند. عکسی مهربان در قابی محقر. پس اینجا هم غول بود، اما در شیشه. و بیگمان نامهی اعمالم نوشته میشد. اما نه مار غاشیهای در کار بود نه با ارّه از وسط دو نیمهام میکردند.
صفحه 110