کتاب هرم
او هر سال اوایل بهار، رؤیایی یکسان داشت. اینکه میتوانست پرواز کند. آن خواب، همیشه به یک شکل رخ میداد. او از راهپلهی کمنوری بالا میرود. ناگهان سقف باز میشود و او درمییابد پلهها او را به سمت نوک درختی هدایت میکنند. زمین زیر پایش از هم باز میشود. دستانش را بالا میبرد و پرواز میکند. او به جهان مسلط میشود.
همیشه در این لحظه از خواب میپرید. رؤيا همیشه همانجا او را رها میکرد. گرچه سالیان درازی آن خواب را دیده بود، در واقع هنوز پریدن از بالای یک درخت را هم تجربه نکرده بود. آن رؤیا همواره برمی گشت و فریبش میداد.
در حال قدمزدن در مرکز شهر يستاد به آن فکر میکرد. شبی در هفتهی گذشته، دوباره به سراغش آمده بود و مثل همیشه، درست هنگامی که میخواست به دوردستها پرواز کند، رهایش کرده بود. به احتمال زیاد، تا مدتی طولانی برنمیگشت.
صفحه ۲۵۱