کتاب هرس
کتاب هرس
3 عدد
آسمان هنوز سیاه بود که رسول از خواب پرید. بهخاطر هوای دمکرده بود یا دلواپسی؛ یا صداهایی که از نیمهشب مدام میشنید و نفهمیده بود از وهم بیخوابی است یا واقعا آنها را شنیده. دلش را نداشت بلند شود و از پنجره بیرون را نگاه کند. بیخوابی دلواپسی و وهم را زیاد میکرد و دلواپسی و وهم خواب را ناممک. دَمِ چه وقت بود وسط بهار؟ رسول فکر کرد دَم را هم خیال میکند. فکر فرداست که روی سینهاش سنگین است. نگاه کرد به مهزیار که مویش خیس بود و بر پیشانیاش عرق نشسته بود. ملافه را از روی تن لُختش پس زد و غلتید کنارش. تا چشم برهم گذاشت صدایی رد شد و رفت؛ شبیه خشخش جارو.
رسول گوش داد به روستا. لای صدای جیرجیرک و جارو چیزی داشت اتفاق میافتد. صدای بازوبسته شدن در، صدای راه رفتن روی خاک، هنوهن نفسهایی که سخت میرفت و میآمد. رسول تمام این صداها را میشنید و نمیفهمید خیال است یا نیست. از پنجره بیرون را نگاه کرد. ماه درآمده بود و انگشتی، انگشتهای کثیفی، رویش لک انداخته بود. روستا سیاه بود. سیاه و ساکن. انگار همه چیز داشت زیر زمین اتفاق میافتاد. در تونلهایی تودرتو که به دنیای جنوپری، به دنیای مُردهها راه داشت.