کتاب نرخ تن
کتاب نرخ تن
گفتم: «اسلحه پُرست. سرش را بگیر آن طرف!»
خشاب را درآورد و دوباره گلنگدن کشید و فشنگ از توی خازن بیرون پرید. آن را توی خشاب گذاشت و گفت: «عاشقش بودم!»
خندهام گرفت. ترسیدم بخندم. آفتاب توی کلهمان میزد. چند خمپارة فسفری زدند اطرافمان. دشمن داشت گِرا میگرفت.
گفتم: «کارمان درآمده، حتماً شب حمله گلولهبارانمان میکنند.»
محل نداد. دوربین را برداشتم و جلو را نگاه کردم. همهچیز توی سراب فرورفته بود. بوتهها، سنگرها، خاکریزها، مواج بودند. خانم وزیری گفت: «توصیف موجهای دریا خیلی قشنگ بود. خودت نوشتی اینها را...»
گفتم: «بله خانم!»
گفت: «آفرین، دوست داری جایزه چی برایت بگیرم؟»
صفحه ۹