کتاب نامه به فلیسه
کتاب نامه به فلیسه
قدم زدن من – سالها در آن حول و حوش خاص قدم نگذاشته بودم - با رسیدن به کلبة محقّری در کنار رودخانه پایان یافت. سقف چنان در هم شکسته بود که فقط بهصورتی عاریه در جای خود بند بود. وضع باغچه رسیدگی نسبتاً بیشتری را نشان میداد و بهنظر میرسید خاک مرغوب و مرطوبی در خود داشته باشد. اینطور که بهخاطر میآورم کلبه بهصورت غریبی تاریک بود، در گودی قرار داشت و وقتی به داخلش نظر انداختم چنان تاریک بود که گویی توفان و رعد و برقی در پیش است. گرچه كل مكان چندان وسوسهانگیز به نظر نمیآمد با وجود این من شروع به نقشه کشیدن کردم. کلبه نمیتواند زیاد گران باشد، آدم میتواند تمام آن را خریداری کند، یک خانة کوچک تروتمیز بسازد، باغچه را وسعت بدهد، پلههایی تا پایین رودخانه که نسبتاً پهن است و چشمانداز وسیعی به آن طرف ساحل دوردست دارد نصب کند، قدری پایینتر یک قایق کنار ساحل نگه دارد، و روی هم رفته احتمالاً زندگی آرامتر و مطلوبتری از زندگی در شهر که به آسانی در معرض عبور و مرور ترامواست داشته باشد. (فقط یک کارخانة سیمان با پخش دودی که دارد میتواند انسان را به تردید بیندازد.) این بود تنها تصورات تسلیبخشی که در مسیر قدم زدن طولانیام به من روی آورد.
صفحه ۳۷۵