کتاب مومیایی
مزدک نگونسار، بر حفرههای قلبم، به تقلایی عبث از مردن تن میزند. پرچمها که فرو میافتد، در بطن دلم میشکند، شمشیرهای شورش که دست به دست میبرند و در دلم خون میچکاند، زره مشکآمیز سردار مغلوب زنگار شن میگیرد، آسیاب توطئه و مرگ آدمیان را در آرواره سنگینش آرد میکند. خون میرود از مشکوی بردیا تا زلف نگونسار خرمدینان، از زین واژگون منکبرنی، از دهان فریاد سپیدجامگان و سرخجامگان. این خون از حنجره من نیست، حلقوم زخمی شکستیافتگان است که از نیش زهرآگین حشرهای نامیرا، خون میگسارد.
بردیا! دیگر پیر شدهای، حرفت پیر است، شنیده نمیشود، موکب گذشته است؛ در تابوت تو چه کسی بر سر دستها میرود؟