کتاب موصل، بدون پریچهر
1 عدد
مرد ریش حنایی میگوید «پی مسافرخانه میگردین؟ مسافرخانهی حاج زائر ته همین کوچه ست.»
راه میافتیم در کوچهی خاکی. خاک... خاک این جا خون زیاد به خودش دیده. شاهدش این نخلهای سوخته که از دیوار حیاط خانهها بالا زده، این تانکرهای زنگ زده که روی پشت بامها ول مانده، این تیرهای خمیدهی برق، حتی این علفهای هرز که نـاشیانه لب دهانهی چاههای فاضلاب در آمده... اینها همه شاهدند: شاهد خون.
یک فوج بچهی قدونیم قد پابرهنه دنبال سر هم میدوند. همگی هم سن و سال کوهیارند.
سر در گوش کوهیار میگویم «خسته شدهای بابا؟» سر تکان میدهد. «داریم می رسیم دیگه...»
صفحه ۵۲