کتاب مواجهه با مرگ
کتاب مواجهه با مرگ
هوگو گفت: «تو را خدا دست بردار، دیتریش. حالم از این زرنگبازیها به هم میخورد. تو دیگر چه جور یسوعیای هستی. دختر بیچاره عاشق مردی شده که دارد میمیرد و خبر ندارد. میخواهی همین طور بنشینی و تماشا کنی که باش ازدواج کند و تا آخر عمر او مصیبت بکشد؟ مدتها ازش پرستاری کند و آخر هم با یک بچه در جوانی بیوه شود؟ بدون اینکه خودش در این مورد حق تصمیمگیری داشته باشد؟» از خشم سرخ شده بود. دنبال حرفش را گرفت: «نه، دیتریش. من با قاطعیت میگویم، نه. قبول نمیکنم. به هیچ وجه.» همان طور که هنوز چشمغره میرفت و با خودش غرغر میکرد، صاف شد.
کییر که تا حالا سکوت کرده بود و مراقب بود تا وقتی بقیه اظهارنظر نکردهاند چیزی نگوید، گفت: «نظر من هم همین است. اصلاً موافق نیستم که به آیوا اطلاع ندهیم. بقیه هر عقیدهای که میخواهند داشته باشند. نظر من این است که حتماً باید از موضوع خبر داشته باشد. بهترین کسی که برای اطلاع دادن به او مناسب است، دالسی است. ولی اگر دالسی این کار را نکند، خودم بهش میگویم.»
صفحه ۱۷۳