کتاب من قاتل زنجیره ای نیستم
کتاب من قاتل زنجیره ای نیستم
به صدای قدمها گوش دادم که به سمت جای پارک ماشین کشیده میشدن: قدم، توقف، قدم، تلوتلو. جرات نداشتم نفس بکشم، چشمهام را بسته بودم و آرزو میکردم شیطان بیفته و بمیره، تسلیم بشه و کارش واسه همیشه تموم بشه. قدم، توقف، قدم، مکث، قدم، غرغر. آرومتر از همیشه حرکت میکرد. کاملا بیحرکت موندم. میترسیدم حتی یک سانتیمتر تکون بخورم. سرما، برف و هوای ناخوشایند هر کدوم به نوبت شروع کردن به باج گرفتن از من. دوباره همون حس ازکارافتادگی جسمی بهم دست داد که اولین بار وقتی شیطان رو کشف کرده بودم، حس کردم. وقتی توی برف کنار دریاچه غریب قایم شده بودم، از هر ضربان قلبی که آروم میشد و حسهایی که از بین میرفت، مطلع بودم. دست و پام از بس تیر میکشیدن، انگار آتیش گرفته بودن. بعد حسش تبدیل شد به یه کرختی سوزان. بعد هم تبدیل شد به کلا هیچی. بدنم مثل یه ماشین کوکی کهنه بود که آروم متوقف میشد تا اینکه آخرین چرخدنده میچرخید، آخرین فنر از جا درمیرفت و کل ماشین برای همیشه از کار میافتاد.