کتاب منظر پریده رنگ تپه ها
کتاب منظر پریده رنگ تپه ها
آفتاب به اتاق خواب سرک میکشید و گرد و غبارِ معلّق در هوا را نمایان میکرد. کنارِ چند کشور پای قفسهها زانو زدم. از پایینترین کشور انواع و اقسامِ خردهریزها را کشیدم بیرون – آلبومهای عکس، کارتهای تبریک، یک پوشه پُر از نقاشیهای آبرنگِ مادرم – و همهی آنها را با وسواس روی زمین کنارِ دستم چیدم. تهِ کشو جعبهی لاک و الکلِ سیاهی جا خوش کرده بود. درش را که باز کردم، چشمم به چندین نامه افتاد که سالها بود – دور از چشمِ همسرم – همراهِ دو سه عکسِ کوچک نگه داشته بودم. از زیرشان پاکتِ حاویِ پولها را بیرون کشیدم. دوباره به دقت همهی خرت و پرتها را سرِ جایشان گذاشتم و کشو را بستم. پیش از آنکه اتاق را ترک کنم، رفتم سروقتِ قفسههای رختها و محضِ احتیاط یک روسریِ ابریشمی برداشتم و دورِ پاکتِ پول پیچیدم.
وقتی به اتاق نشیمن برگشتم، ساچیکو داشت دوباره فنجانش را پُر میکرد. سرش را هم بلند نکرد، و وقتی روسریپیچ را کنارش روی زمین گذاشتم، همچنان سرش گرمِ چای ریختن بود و حتّا نگاهی هم به آن نینداخت. وقتی نشستم، سرش را تکان داد و بعد چایش را سر کشید و فقط یک بار زمانی که داشت فنجانش را پایین میآورد، از گوشهی چشم نگاهی به بستهی کنارِ مخدّهاش انداخت.
صفحه ۷۸