کتاب مسخ و داستان های دیگر | نشر ماهی
کتاب مسخ و داستان های دیگر | نشر ماهی
مسافر نگاهی گذرا به مرد انداخت. در لحظهای که افسر او را نشان میداد، سر را پایین گرفته بود و بهنظر میرسید تمام نیروی شنوایی خود را جمع کرده است تا مگر چیزی دستگیرش شود. ولی از حرکت لبهای ورمکرده و بههمفشردهاش پیدا بود که نتوانسته است چیزی بفهمد. مسافر در ذهن خود پرسشهای زیادی داشت، ولی با دیدن حال و روز مرد، فقط پرسید: «این مرد از حکم خود خبر دارد؟» افسر گفت: «نه» و قصد داشت بلافاصله توضیحات خود را پی بگیرد. ولی مسافر کلام او را قطع کرد: «از حکم خود باخبر نیست؟» افسر دوباره گفت: «نه»، سپس لحظهای ساکت ماند. انگار توقع داشت مسافر علت پرسش خود را توضیح دهد. بعد گفت: «ابلاغ حکم ضرورت ندارد. مگر نه اینکه آن را روی پوست و گوشت خود حس خواهد کرد؟» مسافر میخواست ساکت بماند، ولی حس کرد محکوم چشم به او دوخته است. بهنظر میرسید میپرسد، آیا مسافر میتواند آن دادرسی را تایید کند؟ از این رو او که تازه به صندلی خود تکیه داده بود، دوباره به جلو خم شد و بار دیگر پرسید: «ولی دستکم میداند که محکوم شده است، مگر نه؟»
صفحه 81
مروری بر کتاب مسخ نوشته فرانتس کافکا را در آوانگارد بخوانید.