کتاب مرگ در آند
کتاب مرگ در آند
1 عدد
تیموتئو فاخاردو وقتی آل را میکشت چطور از غار درمیآمد؟ دماغ بزرگش را که دیدم فکری به سرم زد. یک آبگوشت غلیظ و خوش رنگ و بو براش درست کردم و توش فلفل سبز ریختم از آن فلفلها که هر دل و رودهای را که از آن سختتر نباشد شل میکند. او هم یک دیگ آبگوشت را تا ته خورد، جوری که شکمش داشت میترکید. بعد رفت توی غار. هنوز غروب نشده بود و خورشید توی آسمان بود، اما تیموتئو چند قدمی که توی غار رفت افتاد توی تاریکی. با آن چیزی که خورده بود ناچار بود دم به ساعت بایستد و تنبانش را پایین بکشد و چمباتمه بزند و یک کپه روی زمین بگذارد. اول خودش را به بخت و اقبال سپرده بود و جلو میرفت، دستهاش را جلوی صورتش گرفته بود چون خفاشها یکسر از سقف پایین میپریدند و با آن بالهای سنگینشان میکوبیدند توی صورتش. تار عنکبوت هم یکسر به دست و صورتش میپیچید. مدتی رفت و رفت، گاهی اوقات میایستاد تا شکمش را خالی کند و بعد دوباره راه میافتاد. بالأخره یک روشنایی دید و رد آن را گرفت تا رسید به خانة آل.
صفحه ۲۲۲