کتاب مرگی بسیار آرام
کتاب مرگی بسیار آرام
2 عدد
از خواب که بیدار شدم، بلافاصله به خواهرم تلفن کردم. مامان نیمههای شب به هوش آمده بود. میدانست عملش کردهاند و خیلی هم تعجب نکرده بود. تاکسی گرفتم. همان مسیر همیشگی، همان پاییز مطبوع و آبی، همان درمانگاه. اما پا به داستان دیگری میگذاشتم؛ داستان دوره احتضار و نه داستان دوره نقاهت. پیش از این، ساعتهای یکنواختی را اینجا میگذراندم و از سرسرا با بیاعتنایی میگذشتم. مصیبتها پشت درهای بسته میگذشت و چیزی از آن به بیرون نمیتراوید. ولی حالا یکی از این مصیبتها دامان مرا هم گرفته بود. از کوتاهترین راهپله آرام و آهسته بالا رفتم. لوحهای روی در نصب شده بود: ملاقات ممنوع. منظره اتاق عوض شده بود. تختخواب همان جای قبلی بود، اما دو طرفش را خالی کرده بودند. شیرینیها را در گنجهها گذاشته بودند. کتابها را هم همینطور. روی میز بزرگ گوشه اتاق دیگر گلی دیده نمیشد و پر بود از شیشههای کوچک و انبیقها و لولههای آزمایش. مامان خواب بود و دیگر لولهای توی بینیاش نبود.
صفحه 51