کتاب مرهم
کتاب مرهم
با وسواس بین لباسهای آویزان در کمد سر برده و آنها را زیر و رو کردم تا عاقبت کت و دامن قرمزی که با مغزیهای سفید روی آن کار شده بود و از یک حراجی آخر فصل در پاریس خریده بودم را بیرون کشیدم. برش و دوخت عالی آن قدم را بلندتر و کمرم را باریکتر نشان میداد. برای چنین جشنی و مخصوصا اولین برخورد با خانواده سادات خانم به نظرم مناسب آمد. موهایم را که مدتها بود کوتاه نکرده بودم سشوار کشیده و ساده پشتم ریختم و آرایش ملایمی کردم. کفشهای سفید پاشنه بلند و جلو بازم را که پوشیدم خودم را در آینه برانداز کردم. ساده ولی بینهایت شیک شده بودم. قسمتی از موهایم را روی شانه ریخته و ژست آمدم. از خودم خوشم آمد. کیانا نبود که با دیدن اندام باریکم حرص بخورد و باز با خودش عهد و پیمان رژیم بعد از زایمان بگذارد!
آخرین مرحله عطری خوشبو بود که به گردن و پشت گوشم زدم و کیف سفیدم را بررسی کردم. مانتو کرم رنگی که خودم طرحش را داده بودم به تن کرده و باز هم خودم را برانداز کردم. هیجان تازه و قشنگی داشتم. سادات خانم زنگ آیفون را زد.
جواب دادم: «سلام... اومدم.»
صفحه 334