کتاب مرا به کنگاراکس نبر
کتاب مرا به کنگاراکس نبر
- ماجرا مال بعد از جنگ است. دههی پنجاه. پدر من از آن نره شیرهایی بود که در دورهی استالین بار میآمدند. یک وقتی بهعنوان دادستان رفت به یک شهرک کارگران معدن، نزدیک دونِتسک. مرتب این طرف و آن طرف پرسه میزد، اوضاع منطقهای را که به او سپرده بودند سبک سنگین میکرد، سرش را توی هر سوراخی فرو میبرد و یکدفعه: بوم! فهمید که در روزگار ما، در عصر انقلاب فنی، در یک معدن برای حمل زغالسنگ در دالانها از اسب استفاده میکنند. فکرش را بکن: بیست اسب، یا به قول تو، بیست نماد آزادی داشتند زیرزمین پا میکوبیدند. خوب، پدر من هم ناراحت شد، تازه از ناراحتی هم یک چیزی آن طرفتر، خونش به جوش آمد. در دفتر معدن غوغایی به پا کرد. میگفت اسبها را از معدن بیاورید بیرون، حق ندارید حیوانات را عذاب بدهید، آنها که برای این کار ساخته نشدهاند. ولی رؤسا قبول نمیکردند.
صفحه ۱۱