کتاب مجوس
کتاب مجوس
«ناگهان دویست متر جلو تر دختر رو دیدم که داشت کنار رودخانه بین درخت ها راه می رفت.تو یه دستش یه سطل بود که روش پارچه کشیده شده بود و تو دست دیگش یه حلب شیر. پشت درخت موندم و راه رفتنش رو نگاه کردم. با تعجب دیدم که کنار رودخانه حرکتش رو ادامه داد و وارد دماغه ی ممنوعه شد. با دوربین دنبالش کردم تا این که از دیدرسم خارج شد.
نایگارد دوست نداشت تو یه اتاق هم من باشم و هم اقوامش. سکوت از سر نارضایتیشون آزردهش میکرد. برای همین وقتی میرفتم به «اتاق خوابم» توی انبار با من میاومد که حرف بزنه و پیپ بکشه. همون شب بهش گفتم که برادرزادهش رو دیدهم که ظاهرا غذا و نوشیدنی میبرده اونجا. پرسیدم کی اونجا زندگی میکنه. سعی نکرد واقعیت رو مخفی کنه. حقیقت این بود: برادرش اونجا زندگی میکرد. و برادرش دیوانه بود.»
صفحه 366