کتاب ماه پنهان است
کتاب ماه پنهان است
و آن مردان پیوسته به یاد خانه بودند. افراد گردان کمکم از سرزمینی که اشغال کرده بودند بیزار شدند و با مردم درشتی کردند. مردم نیز با آنان درشتی کردند. رفتهرفته اندک هراسی در دل فاتحان رخنه کرد، ترس از اینکه جنگ هرگز تمام نشود و آنان هیچگاه به خانه برنگردند و دیگر روی آسایش را نبینند، ترس از اینکه روزی از پا دربیایند و همچون خرگوشی در کوهستان شکار شوند، چون نفرت مردمی که سرزمینشان اشغال شده بود هیچگاه فرو نمینشست. گشتیها تا نوری میدیدند و صدای خندهای میشنیدند به سویش کشیده میشدند، انگار آتشی دیده باشند. اما نزدیک که میرسیدند، خندهها فرو مینشست، گرما و حرارت رخت برمیبست و مردم سرد و سر به راه میشدند. وقتی بوی غذای گرم از رستورانها به مشام سربازان میخورد، داخل میشدند و غذای گرم سفارش میدادند. اما وقتی غذایشان را میچشیدند، آن را بسیار شور یا بسیار تند مییافتند.
صفحه ۸۴