کتاب مارمولک سیاه
کتاب مارمولک سیاه
یک مانکن! آکچی در تمام دوران کارآگاهیاش هرگز در چنین وضعیتِ حقارتباری قرار نگرفته بود. او بیشتر از این جهت ناراحت بود که اجازه داده بود مثل بچهها فریب بخورد.
«آقای آکچی، همانطور که میبینید، دخترم که به شما سپرده بودمش ربوده شده. عجله کنید. اگر فکر میکنید نمیتوانید به تنهایی از پس این کار برآییید، از پلیس بخواهید کمکتان کند... در ضمن، حالا فقط پلیس است که میتواند ما را از این وضعیت نجات دهد. به آنها تلفن کنید. مگر اینکه بخواهید من این کار را انجام بدهم؟»
آقای ایواسه تحتتأثیر هیجان و احساساتش خونسردی آقامنشانۀ خود را از دست داده داده بود و اکنون با عصبانیت حرف میزد.
صفحه 54