کتاب قتل آسان است
کتاب قتل آسان است
انگلستان! پس از سالها دوباره انگلستان!
لوک فیتزویلیام از پلهها پایین میآمد و به طرف بارانداز میرفت. از خودش پرسید انگلستان به نظرش چطور جایی است؟ در مدتی که در انبار گمرک منتظر بود، این سؤال ته ذهنش وجود داشت. ولی وقتی سرانجام سرِ جایش توی قطار بندر نشست، ناگهان این سؤال برایش جدیتر شد.
انگلستان در روزهایی که برای مرخصی میآمد، فرق میکرد. باید پولها را نفله میکرد (قبل از هر چیز!)، به رفقای قدیمی سر میزند، با همکاران دیگری مثل خودش که به وطن برگشته بودند، دیدار میکرد ... کلاً یک حالت بیخیالی که: «خُب زیاد طول نمیکشد، باید تا جایی که میتوانم خوش بگذرانم. تا چند روز دیگر مجبورم برگردم.»
ولی حالا برگشتی در کار نبود. شبهای گرم طاقتفرسا، آفتاب تند و سوزان، زیبایی استوایی گیاهان سرسبز، شبهای تنهایی و مرور چندبارة نسخههای قدیمی روزنامة تایمز... همه تمام شده بود.
صفحه ۱