کتاب فرزند زمان
کتاب فرزند زمان
1 عدد
گرانت روی تخت بلندِ سفیدش دراز کشیده و به سقف خیره شده بود. با نفرت به آن زل زده بود. جای آخرین ترکهای سطح روشن تمیزش را از بر بود. روی آن نقشه ها کشیده و در آنها سیاحت کرده بود؛ رودخانه ها جزیره ها و قاره ها از آن بازیها حدسی ساخته و چیزهای پنهانش را کشف کرده بود؛ صورت ها، پرنده ها و ماهیها رویش محاسبات ریاضی طرح کرده و دوران کودکی اش را از نو کشف کرده بود؛ معادله ها، زاویه ها، مثلثها عملاً کار دیگری جز آنکه نگاهش کند، نمی توانست بکند از تماشایش بیزار بود به آن کوتوله گفته بود تختش را کمی بچرخاند تا شاید بتواند گوشه تازه ای از سقف را برای اکتشاف ببیند ولی به نظر میرسید در آن صورت تقارن چیدمان اتاق به هم میخورد و جایگاه تقارن در بیمارستانها کمی پایین تر از «تمیزی» و خیلی بالاتر از دینداری بود هر چیزی خارج از این توازی بی حرمتی به بیمارستان بود.
آن کوتوله از او پرسیده بود چرا کتاب نمیخواند چرا هیچ کدام از آن رمانهای جدید گرانقیمتی را که دوستانش مدام برایش می آوردند، نمی خواند. آدمهای زیادی به این دنیا آمدن و کلمات خیلی زیادی نوشته شده هر لحظه میلیون ها کلمه از خبرگزاریها بیرون میآد. فکرش هم وحشتناکه.
کوتوله گفت: «يُبس به نظر مرسی»