کتاب غریبه ها و پسرک بومی
کتاب غریبه ها و پسرک بومی
1 عدد
شهر کوچک ما
بامداد یک روز گرم تابستان آمدند و با تبر افتادند به جان نخلهای بلندپایه.
آفتاب که زد، از خانهها بیرون زدیم و در سایة چینههای گلی نشستیم و نگاهشان کردیم. هر بار که دار بلند درختی با برگهای سرنیزهای تو درهم و غبار گرفته، از بن جدا میشد و فضا را میشکافت و با خش خش بسیار نقش زمین میشد «هو» میکشیدیم و میدویدیم و تا غبار شاخهها و برگها بنشیند، خارکهای سبز نرسیده و لندوکهای لرزان گنجشکها را، که لانههاشان متلاشی میشد، چپو کرده بودیم و بعد، چندبار که این کار را کرده بودیم، سرکارگر، کلاه حصیری را از سر برداشته بود و دویده بود و با ترکه دنبالمان کرده بود و این بود که دیگر کنار بزرگها، در سایة چینهها نشسته بودیم و لندوکهای لرزان را تو مشتمان فشرده بودیم و با حسرت نگاهشان کرده بودیم که نخلستان پشت خانة ما از سایه تهی میشد و تنههای نخل روهم انبار میشد و غروب که شد از پشت دیوار گلی خانههای ما تا حد ماسههای تیره رنگ و مرطوب کنار رودخانه، میدانگاهی شده بود که جان میداد برای تاختوتاز و من دلم میخواست که بروم و اسب شیخ شعیب را، که از شب قبل به اخیه بسته بود، باز کنم و سوار شوم و تا لب رودخانه بتازم.
صفحه ۱۱۷