کتاب عینک دور طلایی و پنج داستان دیگر (داستان های شرلوک هولمز)
کتاب عینک دور طلایی و پنج داستان دیگر (داستان های شرلوک هولمز)
همهجا تاریک تاریک بود ولی پیدا بود که در داخل خانهای خالی هستیم. وقتی که قدم برمیداشتیم کفِ چوبی لُخت، زیر پای ما قرچقرچ میکرد و دستهای گشودة من به دیواری برخورد که باریکههای ورآمدة کاغذ دیواری از آن آویزان بود. انگشتان سرد و لاغر هولمز دور مچ من حلقه شدند و مرا به جلو هدایت کردند. اول در امتداد یک راهرو طولانی که وقتی به آخر آن رسیدیم شیشههای هلالیشکل و کدِر پنجرة بالای دَرِ خانه را دیدم و بعد به سمت راست به درونِ یک اتاق خالی مربّعِ بزرگ که کنارههای آن در سایة سنگینی فرو رفته بود ولی وسط آن از روشنیِ چراغهای خیابانی که در جلو خانه قرار داشت اندکی نور میگرفت. چراغی در آن نزدیکی نبود و لایة ضخیمی از گرد و خاک بر شیشة پنجره نشسته بود، بهطوریکه در آن نیمه روشنی ما فقط میتوانستیم هیکل یکدیگر را به زحمت تشخیص بدهیم. مُصاحب من دستش را روی شانهام گذاشت و دهانش را نزدیک گوش من آورد.
صفحه ۱۶