کتاب عشق روی پیاده رو
کتاب عشق روی پیاده رو
1 عدد
سلام ابراهیم؛
نامه که نمیفرستی دلگیرم، وقتی هم که میفرستی تا چند روز اخلاقم سرجاش نیست. از وقتی که رفتهای حوصلهی هیچ کاری ندارم. نه حوصله غذا درست کردن دارم و نه حال بازار رفتن. حتا تحمل کتاب را هم ندارم. فقط دوست دارم بیایی و برویم کنار کارون و درباره خودمان حرف بزنیم. نه حال سیاست دارم و نه فلسفه و تاریخ و ادبیات. دوست دارم فقط درباره محسن و ستاره و خودمان حرف بزنیم. دوست دارم صبح بروم توی آشپزخانه و فقط برای تو غذا درست کنم. دوست دارم لباسهات را بشویم، اتو کنم و بدوزم. حالا که رفتهای حتا دلم برای دعواهایی که گاهی با من میکردی تنگ شده است. کاش میآمدی و میرفتیم یک گوشه، یک روستا و با هم زندگی میکردیم. دیروز خواهرت فریده آمده بود و میگفت صدام میخواهد خرمشهر را بمباران کند. از وقتی این را گفته دلم پراکنده شده.
راستی چند روز پیش عفت را دیدم. یادت هست؟ با یک کرد اهل کرمانشاه عروسی کرده. سالی یکبار میآید اینجا مادرش را ببیند. یادت هست بچگیهایش چهقدر شیطان بود؟ حالا که دیدمش دلم برایش سوخت. بیچاره خیلی شکسته شده بود. چند تار از موهایش هم سفید شده بود. سراغ صغری را گرفتم که خبر درستوحسابی نداشت. فقط گفت میداند که با رانندهی اتوبوسی عروسی کرده و شوهرش هفتهای یک شب بیشتر خانه نیست. از محمدرضا و حسین پرسید. به او گفتم که اولی به فرانسه پناهنده شده و دومی هم شهید شده است...